سلام… وقتی که میخوای بنویسی، وقتی که میخوای از درونیترین حسهای وجودت بگی، یه لحظه خشکت میزنه که شاید این نوشتههای فقط مربوط به خودت نباشه. فقط تو زندگی خودت تاثیر نداشته باشه. همونطور که اعمال زندکی ما فقط مربوط به خودمون نمیشه… امروز یه خبر خوش شندیم که برای یکی از نزدیکترین دوستانم اتفاق افتاده. خبر خوشحال کنندهای که واقعا مدتها بود انتظارشو میکشیدم. چند ساعتی خوشحال بودم ولی کمکم حسهای غمناکی هم به این خوشحالی اضافه شدند. تمام حسهای غمی که برای این دوستم داشتم و به خاطر اطرافیانش، به خاطر سختیهایی که همهاشون کشیدن (و البته من نه در این سختیها بودم و نه مسببش). زندگی مخلوط جالبی هست از امید و شادی و غم (و صد البته ناامیدی این وسط جایی نداره). و من در کنار غروب آفتاب نشستم، خوشحال و غمزده، و خودم رو سانسور میکنم تا شاید در زندگی دیگر دوستانم کمتر تاثیر داشته باشم.
۲۵ اسفندماه ۱۳۹۸،
زنجان.
